این دردمن انگار
پایان ندارد
در سینه دل من
دگر یار ندارد
بر من نگهی کن
من آخر آهم
این حال پریشان
انکار ندارد
ما دلشدگانیم
از طایفه ی عشق
این سلسله هر چند
طرفدار ندارد
افتاده ام از پا
آنگونه که بینی
چون خانه ای متروک
که دیوار ندارد
ای دل گله کم کن
بگذارو گذر کن
که حرف تو دیگر
خریدار ندارد
دردم به که گویم
کز درد بکاهد
آنجا که دگر عشق
بازار ندارد
یارا زچه نالی
از عشق چه دانی
درد و غم عاشق
مقدار ندارد
حال دل مارا
با ابر بگویید
این دلشده دیگر
دلدار ندارد
ای دل گله کم کن
بگذارو گذر کن
که حرف تو دیگر
خریدار ندارد
دردم به که گویم
کز درد بکاهد
آنجا که دگر عشق
بازار ندارد